سلام دوستان شرمنده از اینکه چند وقتی نبودم بخدا قول می دم دیگه این اتفاق نیوفته
برای همین این مطلب رو از اوشو براتون یم ذارم که بخونید و حالش رو ببرید
چرا عشق این چنین دردناک است
نویسنده: اوشو
مترجم: سیروس سعدوندیان
عشق دردناک است چون برای سعادت راه میآفریند. عشق دردناک است, چون دگرگون میکند؛ عشق دگرگونی است. هر دگرگونی دردناک خواهد بود, چون کهنه به خاطر نو ناگزیر است رها شود. کهنه آشناست, ایمن, بیخطر؛ نو مطلقاً ناشناخته است. شما در اقیانوسی ناشناخته در حرکت خواهید بود. با نو, شما نمیتوانید از ذهن خود استفاده کنید؛ با کهنه, ذهن استاد است. ذهن فقط با کهنه میتواند عمل کند؛ با نو, ذهن به کلی بیمصرف است.
بدین سبب, ترس پدیدار میشود؛ و با رها کردن دنیای کهنه, راحت, بیخطر, دنیای کارایی, درد پدیدار میگردد. این درد, همان دردی است که کودک هنگام خروج از زهدان مادر احساس میکند. این درد, همان دردی است که پرنده هنگام بیرون آمدن از تخم احساس میکند. این درد, همان دردی است که پرنده آن گاه که بکوشد برای نخستین بار پرواز کند, احساس خواهد کرد.
ترس از ناشناخته, و ترک ایمنی آشنا, ناامنی ناشناخته, غیر قابل پیشبینی بودن ناشناخته, هراسی بس عظیم را سبب میشود.
و از آن روی که دگرگونی از «نفس» به سوی وضعیت «نه _ نفس» میرود, درد بسیار عمیق است. اما شما بدون عبور از درون درد, نمیتوانید سرمستی داشته باشید. طلا اگر بخواهد سره شود, ناگزیر است از میان آتش بگذرد.
عشق آتش است.
این به سبب درد عشق است که میلیونها مردم یک زندگی بیعشق را تجربه میکنند. آنان نیز رنج میبرند, و رنج بردن آنان بیهوده است. رنج بردن در عشق, رنج بردنی بیهوده نیست. رنج بردن در عشق خلاق است؛ شما را به سطوح عالیتر خودآگاهی میبرد. رنج بردن بدون عشق به طور کامل یک اتلاف است؛ شما را به هیچ جایی دلالت نمیکند, شما را در همان دور باطل در حرکت نگاه میدارد.
انسان بدون عشق خودشیفته است, بسته است. او فقط خودش را میشناسد. و اگر او دیگری را نشناخته است, چه قدر میتواند خودش را بشناسد؟ چون فقط دیگری میتواند هم چون یک آیینه عمل کند. شما بدون شناخت دیگری, هرگز خود را نخواهید شناخت. عشق برای خودشناسی نیز بسیار بنیادی است. شخصی که دیگری را در عشقی عمیق, در شوری شدید, در یک سرمستی کامل نشناخته است, قادر نخواهد بود بشناسد که خود کیست؛ چون آیینهای برای دیدن تصور خویش نخواهد داشت.
رابطهی عاشقانه یک آیینه است و هر چه عشق نابتر باشد, هر چه عشق متعالیتر باشد, آیینه بهتر است, آیینه پاکیزهتر است. اما عشق متعالیتر نیازمند آن است که شما باز و گشوده باشید. عشق متعالیتر نیازمند است که شما آسیبپذیر باشید. شما مجبورید زره خود را رها کنید؛ این دردناک است. شما ناگزیر نیستید پیوسته نگهبانی بدهید. شما ناگزیرید ذهن حسابگر را رها کنید. شما ناگزیر از خطر کردن هستید. شما ناگزیر از خطرناک زیستن هستید. دیگری میتواند به شما آسیب برساند؛ این است ترسی که در آسیب پذیر بودن هست. دیگری میتواند شما را نپذیرد؛ این است ترسی که در عاشق بودن هست.
تصویری که شما از خویشتن خود در دیگری خواهید یافت, میتواند زشت باشد؛ اضطراب این است. از آیینه بپرهیزید. اما با پرهیز کردن از آیینه, شما زیبا نخواهید شد. با پرهیز کردن از وضعیت, شما رشد هم نخواهید کرد. این چالش میبایست پذیرفته شود.
انسان مجبور است به درون عشق برود. این نخستین گام به سوی خداوند است, و از کنارش نمیتوان گذشت. آنان که میکوشند گام عشق را دور بزنند, هرگز به خداوند نخواهند رسید. این گام به طور مطلق ضروری است, چون شما فقط هنگامی از تمامیت خود آگاه میشوید که حضورتان توسط حضور دیگری مسحور شده باشد, هنگامی که از خودشیفتگی خود, دنیای بستهی زیر آسمان باز, بیرون آورده شده باشید.
عشق یک آسمان باز است. عاشق بودن در پرواز بودن است. اما به طور قطع, آسمان لایتناهی ترس میآفریند.
و رها کردن نفس بسیار دردناک است, زیرا به ما پروردن نفس را آموختهاند. ما فکر میکنیم که نفس تنها گنج ماست. ما از آن محافظت کردهایم, ما آن را آراستهایم, ما به طور مستمر آن را برق انداختهایم, و هنگامی که عشق بر در میکوبد, کل چیزی که برای عاشق شدن مورد نیاز است, کنار گذاردن نفس است؛ قطعاً این دردناک است. نفس محصول تمامی زندگی شماست؛ کل آن چیزی است که شما آفریدهاید. این نفس زشت, این ایده که «من از هستی جدا هستم»
این ایده زشت است, چون غیر واقعی است. این ایده وهم است, اما جامعهی ما وجود خارجی دارد, جامعهی ما بر این ایده مبتنی است که هر شخصی یک شخص است, نه یک حضور.
حقیقت این است که در کل هیچ شخصی در دنیا وجود ندارد؛ فقط حضور وجود دارد. شما نیستید _ نه به مثابه یک نفس, جدای از کل. شما بخشی از کل هستید. کل به شما راه مییابد, کل در شما نفس میکشد, در شما میتپد, کل هستی شماست.
عشق به شما نخستین تجربه از هماهنگ بودن با چیزی را میدهد که نفس شما نیست. عشق به شما این نخستین درس را میدهد که میتوانید در هماهنگی با کسی باشید که هرگز بخشی از نفس شما نبوده است. اگر شما بتوانید با یک زن هماهنگ باشید, اگر شما بتوانید با یک دوست هماهنگ باشید, با یک مرد, اگر شما بتوانید با کودک خود یا با مادر خود هماهنگ باشید, چرا نتوانید با تمامی انسانها هماهنگ باشید؟ و اگر هماهنگ بودن با یک فرد چنین لذتی میدهد, پیامدش چه خواهد بود اگر با کل انسانها هماهنگ باشید؟ و اگر شما بتوانید با تمامی انسانها هماهنگ باشید, چرا نتوانید با حیوانات و پرندگان و درختان هماهنگ باشید؟ آن گاه, یک گام به گامی دیگر رهنمون میشود.
عشق یک نردبام است؛ با یک نفر آغاز میشود, با تمامیت به پایان میرسد. عشق آغاز است, خداوند پایان است. از عشق در هراس بودن, از دردهای بالندهی عشق در هراس بودن, محصور ماندن در یک سلول تاریک است.
انسان امروزی در یک سلول تاریک زندگی میکند؛ سلولی که خود شیفته است. خودشیفتگی بزرگترین دلمشغولی ذهن مدرن است.
و بنابراین مسائلی وجود دارند, مسائلی که بیمعنیاند. مسائلی وجود دارند که سازندهاند, زیرا شما را به آگاهی و هشیاری متعالیتری رهنمون میشوند. مسائلی وجود دارند که شما را به هیچ جایی هدایت نمیکنند. آنها فقط شما را در بند نگاه میدارند, فقط شما را در مخمصهی کهنهی خودتان نگاه میدارند.
عشق مسالهها میآفریند. شما با پرهیز کردن از عشق, میتوانید از آن مسائل پرهیز کنید. اما آنها مسائلی بسیار ضروری هستند! آنها ناگزیر از رویارو شدن هستند, ناگزیر از مواجهه؛ آنها ناگزیرند زیسته شوند و میباید از میانشان گذشت و به ماورا رفت. و راه به فراسو رفتن از آن میان است. عشق تنها چیز واقعی است که ارزش اعمال کردن دارد. تمامی چیزهای دیگر دست دوم هستند. اگر این به عشق کمک کند, خوب است. تمامی چیزهای دیگر فقط یک وسیلهاند, عشق هدف است. بنابراین, درد هم آن قدر هم که باشد, به درون عشق بروید.
اگر شما به درون عشق نروید, همان گونه که بسیاری از مردم تصمیم گرفتهاند, آن گاه شما با خود درگیر خواهید بود. آن گاه زندگی شما یک زیارت نیست, آن گاه زندگی شما یک رودخانه نیست که به اقیانوس میرود؛ زندگی شما یک آبگیر راکد و گندیده است, کثیف, و به زودی هیچ چیزی جز چرک و گل نخواهد بود.
برای پاک ماندن, انسان نیازمند جاری ماندن است؛ یک رودخانه پاک میماند, چون به جاری بودن ادامه میدهد. جاری بودن روند پیوستهی باکره ماندن است.
یک عاشق باکره میماند. تمامی عشاق باکرهاند. مردمی که عشق نمیورزند, باکره نمیمانند؛ آنان مسکوت میشوند, راکد؛ آنان دیر یا زود شروع به بوی گند دادن میکنند _ و زودتر از دیرتر _ چون آنان هیچ جایی برای رفتن ندارند. زندگی آنان مرده است.
این جایی است که انسان مدرن خود را مییابد, و بدین سبب, تمامی انواع روان نژندیها, تمامی انواع دیوانگیها متداول شدهاند. بیماریهای روانی ابعاد عمومی گرفتهاند. دیگر چنین نیست که معدود افرادی بیمار روانی باشند؛ واقعیت این است که تمامی زمین یک تیمارستان شده است. تمامی انسانیت دارد از نوعی روان نژندی رنج میبرد.
و این رواننژندی از ایستایی خودپسندانهی شما میآید. هر کسی با وهم داشتن یک خویشتن جدا درگیر است؛ از این روی مردم دیوانه میشوند. و این دیوانگی بیمعناست, نابارآور, نیافریننده. یا مردم شروع به ارتکاب خودکشی میکنند. این خودکشیها نیز نابارآور و نیافرینندهاند.
شما ممکن است با خوردن زهر یا پریدن از صخره یا شلیک کردن به خود مرتکب خودکشی نشوید, اما میتوانید مرتکب نوعی خودکشی شوید که روندی بسیار بطئی دارد, و این آن چیزی است که دارد اتفاق میافتد. مردم بسیار معدودی به طور ناگهانی مرتکب خودکشی میشوند. دیگران برای یک خودکشی بطئی تصمیم گرفتهاند؛ آنان به تدریج, به آهستگی میمیرند. اما تقریباً, تمایل به انتحاری بودن عالمگیر شده است.
این راه زندگی نیست؛ و دلیل, دلیل بنیادی آن است که ما زبان عشق را فراموش کردهایم. ما دیگر برای رفتن به درون آن ماجراجویی که عشق نامیده میشود, به قدر کافی شجاع نیستیم.
از همین روست که مردم مجذوب سکس هستند, چون سکس مخاطرهآمیز نیست؛ گذرا و موقتی است, شما درگیر نمیشوید. عشق درگیری است؛ تعهد است؛ گذرا نیست؛ یک بار که ریشه بگیرد. میتواند برای ابد باشد.
عشق میتواند تعهدی مادامالعمر باشد. عشق محتاج صمیمیت است و فقط هنگامی که شما صمیمی هستید, دیگری یک آیینه میشود. وقتی که شما با یک زن یا مرد در رابطهای جنسی ملاقات میکنید, شما در کل اصلاً ملاقات نکردهاید؛ در واقع, شما از روح دیگری اجتناب کردهاید. شما صرفاً از بدن استفاده کردید و گریختید, و دیگری نیز از تن شما استفاده کرد و گریخت. شما هرگز به قدر کافی صمیمی نشدید تا از چهرهی اصیل یکدیگر پرده بردارید.
عشق بزرگترین کوآن ذن است.
عشق دردناک است, اما از آن نپرهیزید. اگر از عشق بپرهیزید, از بزرگترین مجال روییدن و بالیدن پرهیز کردهاید. به درون آن بروید, درد عشق را بکشید, چون بزرگترین سرمستی از میان رنج میآید. بله, درد وجود دارد, اما به سبب درد, سرمستی زاده میشود, بله, شما ناگزیر خواهید بود به مثابه یک نفس بمیرید, اما اگر بتوانید به مثابه یک نفس بمیرید, به مثابه یک هستی الهی تولد خواهید یافت, به مثابه یک بودا. و عشق نخستین طعم نوک زبانی «تائو», تصوف و ذن را به شما خواهد داد. عشق نخستین سند را به شما خواهد داد که خدا هست, که زندگی پوچ و بیمعنی نیست.
مردمی که میگویند زندگی بیمعنی است, مردمی هستند که عشق را نشناختهاند. تمامی آن چه که آنان دارند میگویند, این است که زندگی آنان عشق را از دست داده است.
بگذارید درد باشد, بگذارید رنج بردن باشد. به میان شب تاریک بروید, و شما به طلوع خورشیدی زیبا خواهید رسید. این فقط در زهدان شب تاریک است که خورشید پرورده میشود. این فقط از میان شب تاریک است که صبح میآید.
تمامی رویکرد من در این جا از عشق است. من فقط عشق و فقط عشق میآموزم و نه هیچ چیز دیگر. شما با عشق زاده شدهاید. عشق خدای واقعی است _ نه خدای متخصصین الهیات, بلکه خدای مسیح(ع), خدای محمد(ص), خدای عارفان و متصوفه, خدای بودا, عشق یک راه است, یک روش, برای کشتن شما به مثابه یک فردیت جدا و برای کمک کردن به شما که سرمدی شوید؛ به مثابه یک شبنم ناپدید شده و اقیانوس شوید, اما شما ناگزیر خواهید بود از میان در عشق بگذرید.
و به طور قطع وقتی انسان مثل قطرهای از شبنم شروع به ناپدید شدن میکند و انسان دیرزمانی هم چون یک شبنم زندگی کرده است, این دردآور است؛ زیرا انسان فکر کرده است که «من این هستم, و حال این دارد میرود, من دارم میمیرم.» شما در حال مردن نیستید, بلکه فقط یک وهم دارد میمیرد. شما با وهم همذات پندار شدهاید, درست, اما وهم هنوز هم وهم است. و فقط آن گاه که وهم رفته باشد, شما قادر خواهید بود ببینید که کیستید. و این رازگشایی شما را به قلهی جاودان لذت, سعادت, جشن و سرور میآورد.