هرچه کنی به خود کنی
گویند که در روزگاران قدیم، درویشی بود که نزدیک دهی زندگی می کرد. هر از گای به شهر می آمد و مردمان شهر، به او نانی، غذایی می دادند و او از این طریق گذر زندگی می کرد. اما در پاسخ به محبتهای مردم همیشه و همیشه فقط یک بیت رو بیان می کرد و می گفت:
هر چه کنی، به خود کنی گر همه نیک و بد کنی
در آن ده مردی بود، حسود و خسیس، چندی بود که می شنید که همه در ده از این بیت معروف درویش سخن می گویند.
روزی با جمعی از دوستانش بر سر این بیت، بحث به بالا گرفت. مرد به دوستانش گفت: من به همه شما ثابت خواهم کرد که این حرف درویش درست نیست.
رفت خانه و به زنش گفت که نان خوشمزه ای بپزد و خودش در خمیر آن نان، زهر کشنده ای ریخت. وقتی درویش به ده آمد، مرد آن نان را به درویش داد و درویش مثل همیشه از باب تشکر، بیت معروف خود را گفت و رفت. مرد زیر لب خنده زهرآلودی کرد و گفت: خواهیم دید!
درویش از ده خارج شد و کنار نهری برای استراحت و صرف ناهار خود که همان نان بود، نشست. چند قدم آن طرفتر جوانی ناتوان و لاجون روی زمین افتاده بود. درویش به سمت او رفت و آبی به صورت جوان زد و پرسید که آنجا چه می کند؟ جوان گفت: چند روز پیش راهزنان به من حمله کردند و هر چه داشتم، بردند و حتی لقمه نانی برایم نگذاشتند و این چند روزه من گرسنه هستم.
درویش با مهربان و عطوفت نانش را به سمت او دراز کرد و گفت: من زیاد گرسنه نیستم. این مال تو.
جوان با ولع، شروع به خوردن نان کرد. هنوز چندی نگذشته بود که دست بر شکم نهاد و فریادش به آسمان رفت و گفت: ای درویش این چه بود که به من دادی. درویش گفت: نمی دانم این نان را کسی به من داده. طولی نکشید که جوان شروع به لرزیدن کرد و زندگی را بدرود گفت.
درویش با ناراحتی جوان را به دوش گرفت و به ده برگشت و سراغ آن مرد رفت و گفت: این نان چه بود که تو به من دادی و من به این جوان دادم و خورد و این چنین شد.
مرد نگاهی به جوان کرد و آه از نهادش بر آمد. مرد پسری داشت که چندی پیش برای تجارت به شهر رفته بود و این جوان همان پسر بود!
با آه و ناله جریان را برای درویش تعریف کرد و درویش در پاسخ گفت:
هر چه کنی،