همیشه در نوشته های من خدا حضور داشته است
چون خدا همچون دختر بچه کوچکی در درون من نفس می کشد
و در تمام نوشته های من ؛ شیطان هم حضور داشته است
چون شیطان همچون سوسکی سیاه با شاخک های دراز در درون تاریک های درون من لانه کرده است
دختر بچه کوچک از سوسک سیاه نمی ترسد ولی از آن بدش می آید
یکبار دختر کوچک درونی من به من گفت اگر آن سوسک نبود الان برای خودش خانمی شده بود
سوسک سیاه نفرت انگیز من از چاه های متعفن درونی خودم متولد شده است
و دختر بچه کوچک هم در بطن اندک خوبی هایی که دارم رشد می کند
من حامل خدا و شیطانم
و در تمامی کارها و حرف ها و نوشته هایم آثاری از این دو را به همراه دارم
دخترک زیبا و کوچک درونی من دستانی کوچک و لطیف با انگشتانی کشیده دارد
و چشمانی درشت و زلال و همیشه مرطوب
و من گاهی ناخواسته اذیتش می کنم
و او به جای گریه کردن سکوت می کند و نوازشم می کند
و من از این سکوت و نوازش او ؛ به گریه می افتم
و سوسک سیاه در لحظه های گریه من در ته عمیق ترین چاله هایی که نور را یارایی برای رسیدن به آنجا نیست مخفی می شود
و با کرک های زمخت پاهای کلفتش سعی می کند چاله را عمیق تر کند
دختر کوچک درونی من هیچگاه سوسک را نمی کشد
دختر کوچک درونی من نور را دوست دارد و من گاهی تمام دریچه ها را برویش می بندم
درون من گاهی شبیه سیاهچاله های متعفنی می شود که خودم هم از آن گریزانم
و گاهی دست های کوچک دختر بچه کوچک درونی من دریچه ها را باز می کند و من دوباره نفس می کشم
من حامل تمام خوبی ها و حامل تمام بدی هایم
دختر کوچک درونی من عاشق من است و من بیشتر اوقات او را از خود دور می کنم
دختر کوچک درونی من دوست دارد زودتر بزرگ شود و دست مرا بگیرد و با خودش ببرد به دشتی که تمام وسعتش سبز و لاجوردیست
و من گاهی فراموش می کنم که او برای بزرگ شدن به چیزهایی نیاز دارد
من همه چیز را می دانم و هیچ چیز را نمی فهمم
و این عمیقا تاسف بار است .