دلواپسی

دلواپسی
روزی که می رفتی اشک من چه غریبانه برشیارگونه هایم جاری بود.گل سرخ من ،بامن حرف بزن.بامن ازکوچه های پیچ درپیچ ودیوارهای ترک خورده این شهرخزان زده بگو.
بامن ازگلدانهای پریده ویاسهای خشکیده بگو.بامن ازخاطره هابگوکه تن بی خاطره مرده است.
بامن ازگذر زمان بگوکه چون بادی می گذردوخرمن گذرهای اسیاب شده اش را بر سر من می ریزدوزلفهای سیاهم را سفیدپوش می کندورنگ پیری را برگونه هایم به ارمغان می آوردوچروکی را به صورتم هدیه می کند.
ازآن روز که پا به عرصه جهان گذاشتم ،هرروزبالطف آن که مرابه این کره خاکی آورد،چشم باز کردم وهرشب تاریکیها رابا امید به اوبه روز روشتنری سپری کردم.
دراین گذر روز وشب ،یک روز درآسمان آبی قلبم تابش گرمای خورشید عشق رااحساس کردم.اماهمه چیزتمام شد.شاید برای همیشه هنوز.هنوزهیچ تچیز را باور ندارم .
شاید دیگرهیچ گاه نتوانم خبررسان قاصدکهایت باشم.


(فکر من مسافر باش و به سپیده هابیاندیش)

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد