فریدون مشیری

تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری ست!
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست!
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است!
**********
هنوز پنجره باز است.
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری.
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترّنم شیرین ، به آن تبسم مهر
به ان نگاه پر از آفتاب ، می نگرند.
***********
تمام گنجشکان
که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند؛
تو را به نام صدا می کنند!
هنوز نقش تو را از فراز گنبد کاج
کنار باغچه ،
زیر درخت ها،
        لب حوض
درون آیینه پاک آب می نگرند.
**********
تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده ست
طنین شعر نگاه تو در ترانه من.
تو نیستی که ببینی ، چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من.
**********
 
تو نیستی که ببینی ، چگونه ، دور از تو
به روی هرچه در این خانه ست
غبار سربی اندوه ، بال گسترده ست
تو نیستی که ببینی ، دل رمیده من
به جز تو ، یاد همه چیز را رها کرده ست.
 
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین ،
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی!


فریدون مشیری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد