هرچه بیشتر راجع به خلقت انسان فکر می کنیم متوجه اهمیت خود و عظمت نقشه خلقت
انسان از سوی خداوند شده بیشتر پی به گوهر وجودی خود می بریم به آیه زیر توجه
نمایید:
سوره بقره آیه 30: و چون پروردگارت به فرشتگان گفت: من در زمین خلیفه ای می
آفرینم، گفتند: آیا کسی را می آفرینی که در آنجا فساد کند و خونها بریزد، و حال آنکه
ما به ستایش تو تسبیح می گوییم و تو را تقدیس می کنیم؟ گفت: من آن دانم که شما
نمی دانید.
سوره انبیا آیه 16: ما این آسمان و زمین و آنچه را میان آن دو است را بازیچه نیافریده
ایم.
پس خداوند از خلقت انسان هدف مهمی داشته و این خلقت با بقیه تفاوت دارد. تفاوت آن
چیست؟ و آیا آنرا می توان فهمید؟ آیا هدف خداوند را که می توان درک کرد؟ مولانا از
زبان فرشتگان شعری دارد که جالب است:
هر ملک می گفت ما را بیش از این الـــفتی مــــی بود بـر روی زمین
تــخم خــدمت بر زمین می کاشتیم زان تــــعلق ما عجـب می داشتیم
کین تــــــعلق چیست بااین خاکمان چون سرشت ما بدسـت از آسمان
الـــف مــا انوار، با ظلمات چیست چون تــواند نور با ظلمـات زیست
آدمـــــــا آن الـــف از بوی تو بود زانکه جسمت را زمین بـد تارپود
جســــــم خــــاکت را ازینجا بافتند نور پــــاکــــت را در اینـجا یافتند
ایـــن که جان ما ز روحت یافتست پیش پیش از خاک آن می تافتست
در زمـــین بودیم و غافل از زمین غافل از گنجی که در وی بد دفین
این گنج و این گوهر چیزی جز عشق نیست.
عالم هستی از اول خبر از عشق نداشت غمزه یار چنین ولوله ای برپاد است
در اینحا بد نیست قصه آفرینش را از قول نجم الدین رازی در وصادالعباد بشنویم که تعبیر
بسیار زیبایی از این موضوع دارد. (سر فرصت و با دقت بخوانید خیلی خیلی زیباست) :
جملگی ملائک در آن حالت انگشت تعجب در دندان تحیر مانده که آیا این چه سّر است که
خاک ذلیل را بحضرت ربّ الجلیل بچندین اغراز می خوانند و خاک در کمال مذلت و
خواری با حضرت عزت و کبریائی چندین ناز و تعّزز می کند و با این همه حضرت غنا
و استغنا با کمال غیرت به ترک او نگفت و دیگری را بجای او نخواند و این سّر با دیگری
در میان ننهاد.
هم سنگ زمین و آسمان غم خوردم نه سیر شدم نه یار دیگر کردم
آهو بــــمـــثــل رام شـــــود با مردم تو می نشوی هزار حیلت کردم
الطاف الوّهیت و حکمت ربوبیّت بسّر ملائکه فرو می گفت که اِنّی اَعلَمُ ما لا تَعلَمون. شما
چه می دانید که ما را با این مشتی خاک از ازل تا ابد چه کارها در پیش است.
عشق است که از ازل مرا در سر بود کاریست که تا ابد مرا در پیش است
معذورید که شما را با عشق سر و کاری نبوده است شما خشک زاهدان صومعه نشین خطایر
قدسید و از گرم روان خرابان عشق چه خبر دارید؟
قدر گل و مل باده پرستان دانند نــــه تـــنگ دلان و تنگ دستان دانند
تو باده نخورده چه دانی قدرش سریست در این شیوه که دستان دانند
سلامتیان را از ذوق حالت ملامتیان چه چاشنی
درد دل خـسته دردمندان دانند نه خوش بنشان و خیره خندان دانند
از سّر قلندری تو گر محرومی سّریست در آن شیوه که رندان دانند
روزکی چند صبر کنید تا من بر این یک مشت خاک دست کاری قدرت بنماییم وز نگار
ظلمت خلقیّت از چهره آیینه فطرت او بزدایم تا شما در این آیینه آن نقشهای بوقلمون ببینید
اول نقش آن باشد که شما را همه سجده او باید کرد پس از ابرکرم باران محبت بر خاک آدم
بارید و خاک را گل کرد و بید قدرت در گل دل کرد.
از شــــبـنم عشق خاک آدم گل کرد صد فتنه و شور در جهان حاصل کرد
سر نشتر عشق بر رگ روح رسید یک قطره فرو چــــکـــید نامش دل کرد
جمله ملائکه ملأ اعلی کروبی در آن حالت متعجب وار می نگریستند که حضرت جلت
بخداوندی خویش در گل آدم چهل شبانه روز تصرف می کرد و چون کوزه گر از گل کوزه
خواهد ساخت آنرا بهر گونه می مالد و بر آن چیزها می اندازد گل آدم را در تخمیر انداخته
که خَلَقَ الانسانَ من صلصالٍ کالفی و در هر ذره از آن گل دلی تعبیه کرد.
سراپای مرا دل آفریدند که مفتون سراپای تو باشم
و آنرا تنظر عنایت پرورش می داد و حکمت آنرا با ملائکه می گفت در گل منگرید در دل
نگرید.
گر من نظری بسنگ بر بگمارم زان سنگ دلی سوخته بیرون آید.
فلسفهی آیینهای نوروزی
سر آغاز جشن ِ نوروز، روز نخست ماه فروردین (روز اورمزد) است و چون برخلاف سایر جشنها برابری نام ماه و روز را به دوش نمیکشد ، بر سایر جشنهای ایران باستان برتری دارد.
در مورد پیدایی این جشن افسانههای بسیار است ، اما آنچه به آن جنبهی راز وارگی میبخشد ، آیینهای بسیاری است که روزهای قبل و بعد از آن انجام میگیرد.
اگر نوروز همیشه و در همه جا با هیجان و آشفتگی و درهم ریختگی آغاز میشود ، حیرت انگیز نیست چرا که بینظمی یکی از مظاهر آن است. ایرانیان باستان ، نا آرامی را ریشهی آرامش و پریشانی را اساس سامان میدانستند و چه بسا که در پارهای از مراسم نوروزی ، آنها را به عمد بوجود میآوردند ، چنان که در رسم باز گشت ِ مردگان (از 26 اسفند تا 5 فروردین) چون عقیده
داشتند که فروهرها یا ارواح درگذشتگان باز میگردند ، افرادی با صورتکهای سیاه برای تمثیل در کوچه و بازار به آمد و رفت میپرداختند و بدینگونه فاصلهی میان مرگ و زندگی و هست و نیست را در هم میریختند و قانون و نظم یک ساله را محو میکردند. باز ماندهی این رسم ، آمدن حاجی
فیروز یا آتش افروز بود که تا چند سال پیش نیز ادامه داشت.
از دیگر آشفتگیهای ساختگی ، رسم میر نوروزی ، یعنی جا به جا شدن ارباب و بنده بود. در این رسم به قصد تفریح کسی را از طبقههای پایین برای چند روز یا چند ساعت به سلطانی بر میگزیدند و سلطان موقت " بر طبق قواعدی "اگر فرمانهای بیجا صادر میکرد ، از مقام امیری بر کنار میشد. حافظ نیز در یکی از غزلیاتش به حکومت ناپایدار میر نوروزی گوشهی چشمی دارد:
سخن در پرده میگویم ، چو گل از غنچه بیرونای
که بیش از چند روزی نیست حکم میر نوروزی.
خانه تکانی هم به این نکته اشاره دارد ؛ نخست درهم ریختگی ، سپس نظم و نظافت. تمام خانه برای نظافت زیر و رو میشد. در بعضی از نقاط ایران رسم بود که حتا خانهها را رنگ آمیزی میکردند و اگر میسر نمیشد ، دست کم همان اتاقی که هفت سین را در آن میچیدند ، سفید میشد. اثاثیهی کهنه را به دور میریختند و نو به جایش میخریدند و در آن میان شکستن کوزه را که جایگاه
آلودگیها و اندوههای یک ساله بود واجب میدانستند. ظرفهای مسین را به رویگران میسپردند. نقرهها را جلا میدادند. گوشه و کنار خانه را از گرد و غبار پاک میکردند. فرش و گلیمها را غاز تیرگیهای یک ساله میزدودند و بر آن باور بودند که ارواح مردگان ، فروهرها (ریشهی کلمهی فروردین) در این روزها به خانه و کاشانهی خود باز میگردند ، اگر خانه را تمیز و بستگان را شاد ببینند خوشحال میشوند و برای باز ماندگان خود دعا میفرستند و اگر نه ، غمگین و افسرده باز میگردند. از این رو چند روز به نوروز مانده در خانه مُشک و عنبر میسوزاندند و شمع و چراغ میافروختند.
در بعضی نقاط ایران رسم است که زنها شب آخرین جمعهی سال بهترین غذا را میپختند و بر گور درگذشتگان میپاشیدند و روز پیش از نوروز را که همان عرفه یا علفه و یا به قولی بی بی حور باشد ، به خانهای که در طول سال در گذشتهای داشت به پُر سه میرفتند و دعا میفرستادند و میگفتند که برای مرده عید گرفته اند.
در گیر و دار خانه تکانی و از 20 روز به روز عید مانده سبزه سبز میکردند. ایرانیان باستان دانهها را که عبارت بودند از گندم ، جو ، برنج ، لوبیا ، عدس ، ارزن ، نخود ، کنجد ، باقلا ، کاجیله ، ذرت ، و ماش به شمارهی هفت- نماد هفت امشاسپند - یا دوازده ? شمارهی مقدس برجها ? در ستونهایی از خشت خام بر میآوردند و بالیدن هر یک را به فال نیک میگرفتند و بر آن بودند که آن دانه در سال نو موجب برکت و باروری خواهد بود. خانوادهها بطور معمول سه قاب از گندم و جو و ارزن به نماد هومت (= اندیشهی نیک) ، هوخت (= گفتار نیک) و هوو.رشت (کردار نیک) سبز میکردند و فروهر نیاکان را موجب بالندگی و رشد آنها میدانستند.
چهار شنبه سوری که از دو کلمهی چهارشنبه " منظور آخرین چهارشنبهی سال " و سوری که همان سوریک فارسی و به معنای سرخ باشد و در کل به معنای چهارشنبهی سرخ ، مقدمهی جدی جشن نوروز بود. در ایران باستان بعضی از وسایل جشن نوروز از قبیل آینه و کوزه و اسفند را به یقین شب چهارشنبه سوری و از چهارشنبه بازار تهیه میکردند. بازار در این شب چراغانی و زیور بسته و سرشار از هیجان و شادمانی بود و البته خرید هرکدام هم آیین خاصی را تدارک میدید.
غروب هنگام بوتهها را به تعداد هفت یا سه (نماد سه منش نیک) روی هم میگذاشتند و خورشید که به تمامی پنهان میشد ، آن را بر میافروختند تا آتش سر به فلک کشیده جانشین خورشید شود. در بعضی نقاط ایران برای شگون ، وسایل دور ریختنی خانه از قبیل پتو ، لحاف و لباسهای کهنه را میسوزاندند.
آتش میتوانست در بیابانها و رهگذرها و یا بر صحن و بام خانهها افروخته شود. وقتی آتش شعله میکشید از رویش میپریدندو ترانههایی که در همهی آنها خواهش برکت و سلامت و بارآوری و پاکیزگی بود ، میخواندند. آتش چهار شنبه سوری را خاموش نمیکردند تا خودش خاکستر شود. سپس خاکسترش را که مقدس بود کسی جمع میکرد و بی آنکه پشت سرش را نگاه کند ، سر ِ نخستین چهار راه میریخت. در باز گشت در پاسخ اهل خانه که میپرسیدند:
"کیست؟"
میگفت: "منم."
- " از کجا میآیی؟"
- "از عروسی... "
- "چه آوردهای؟"
- "تندرستی..."
شال اندازی از آداب چهارشنبه سوری بود. پس از مراسم آتش افروزی جوانان به بام همسایگان و خویشان میرفتند و از روی روزنهی بالای اتاق (روزنهی بخاری) شال درازی را به درون میانداختند. صاحب خانه میبایست هدیهای در شال بگذارد. شهریار در بند 27 منظومهی حیدر بابا به آیین شال اندازی و
در بند 28 به ارتباط شال اندازی با برکت خواهی و احترام به درگذشتگان به
نحوی شاعرانه اشاره دارد:
برگردان بند 27:
عید بود و مرغ شب آواز میخواند
دختر نامزد شده برای داماد ،
جوراب نقشین میبافت...
و هر کس شال خود را از دریچهای آویزان میکرد
وه... که چه رسم زیبایی است " رسم شال اندازی "
هدیه عیدی بستن به شال داماد...
من هم گریه و زاری کردم و شالی خواستم
شالی گرفتم و فوراً بر کمر بستم
شتابان به طرف خانهی غلام (پسر خالهام) رفتم ،
و شال را آویزان کردم...
فاطمه خالهام جورابی به شال من بست
"خانم ننهام" را به یاد آورد و گریه کرد...
شهریار در توضیح این رسم میگوید: "در آن سال مادر بزرگ من (خانم ننه) مرده بود. ما هم نمیبایست در مراسم عید شرکت میکردیم ولی من بچه بودم ، با سماجت شالی گرفتم و به پشت بام دویدم."
از دیگر مراسم چهارشنبه سوری فالگوش بودو آن بیشتر مخصوص کسانی بود که آرزویی داشتند. مانند دختران دم بخت یا زنان در آرزوی فرزند. آنها سر چهار راهی که نماد گذار از مشکل بود میایستادند و کلیدی را که نماد گشایش بود ، زیر پا میگذاشتند. نیت میکردند و به گوش میایستادند و گفت و گوی اولین رهگذران را پاسخ نیت خود میدانستند. آنها در واقع از فروهرها میخواستند
که بستگی کارشان را با کلیدی که زیر پا داشتند ، بگشایند.
قاشق زنی هم تمثیلی بود از پذیرایی از فروهرها... زیرا که قاشق و ظرف مسین نشانهی خوراک و خوردن بود.
ایرانیان باستان برای فروهرها بر بام خانه غذاهای گوناگون میگذاشتند تا از این میهمانان تازه رسیدهی آسمانی پذیرایی کنند و چون فروهرها پنهان و غیر محسوس اند ، کسانی هم که برای قاشق زنی میرفتند ، سعی میکردند روی بپوشانند و ناشناس بمانند و چون غذا و آجیل را مخصوص فروهر میدانستند ، دریافتشان را خوش یُمن میپنداشتند.
اما اصیل ترین پیک نوروزی سفرهی هفت سین بود که به شمارهی هفت امشاسپند از عدد هفت مایه میگرفت. دکتر بهرام فره وشی در جهان فروری مبنای هفت سین را چیدن هفت سینی یا هفت قاب بر خوان نوروزی میداند که به آن هفت سینی میگفتند و بعدها با حذف (یای) نسنت به صورت هفت سین در آمد. او عقیده دارد که هنوز هم در بعضی از روستاهای ایران این سفره را ، سفرهی هفت سینی میگویند. چیزهای روی سفره عبارت بود از آب و سبزه ، نماد روشنایی و افزونی ، آتشدان ، نماد پایداری نور و گرما که بعدها به شمع و چراغ مبدل شد ، شیر نماد نوزایی و رستاخیز و تولد دوباره ، تخم مرغ نماد نژاد و نطفه ، آیینه نماد شفافیت و صفا ، سنجد نماد دلدادگی و زایش و باروری ، سیب نماد رازوارگی عشق ، انار نماد تقدس ، سکههای تازه ضرب نماد برکت و
دارندگی ، ماهی نماد برج سپری شدهی اسفند ، حوت (= ماهی) ، نارنج نماد گوی زمین ، گل بید مشک که گل ویژهی اسفند ماه است ، نماد امشاسپند سپندار مز و گلاب که باز ماندهی رسم آبریزان یا آبپاشان است ( بر مبنای اشارهی ابو ریحان بیرونی چون در زمستان انسان همجوار آتش است ، به دود و خاکستر آن آلوده میشود و لذا آب پاشیدن به یکد یگر نماد پاکیزگی از آن آلایش است. )
نان پخته شده از هفت حبوب ، خرما ، پنیر ، شکر ، بَرسَم (= شاخههایی از درخت مقدس انار ، بید ، زیتون ، انجیر در دستههای سه ، هفت یا دوازده تایی) و کتاب مقدس.
بعضی از مؤمنان مسلمان نوروز را مقارن با روز آغاز خلافت علی علیه السلام میدانستند چنانکههاتف اصفهانی میگوید:
نسیم صبح عنبر بیز شد ، بر تودهی غبرا
زمین سبز نسرین خیز شد چون گنبد خضرا
همایون روز نوروز است امروز و به فیروزی
بر اورنگ خلافت کرده شاه لافتی مأوا
بد نیست اشاره شود که در زمان شاهی ِ فتحعلیشاه قاجار و به فرمان او دستور داده بودند که شاعران به جای مدح ، حقیقت گویی کنند. شاعری با تکیه بر این فرمان شعر زیر را سرود و آن را در حضور شاه خواند و صلهی قابل توجهی هم دریافت نمود !
مگر دارا و یا خسرو ست این شاه
بدین جاه و بدین جاه و بدین جاه
ز کیخسرو بسی افتاده او پیش
بدین ریش و بدین ریش و بدین ریش
ز جاهش مُلک کیخسرو خراب است
ز ریشش ریشهی ایران در آب است
در پایان با آرزوی سالی خجسته با ترجمهی شعری از ابونواس شاعر اهوازی
نوشتار را به انجام میبریم:
مگر نمیبینی که ؛
خورشید به برج بره
اندر شده
و اندازهی زمانه برابر گردیده؟
مگر نمیبینی که ؛
مرغان پس از زبان گرفتگی
به آواز خوانی پرداختهاند؟
مگر نمیبینی که ؛
زمین از پارچههای رنگین گیاهان
جامه بر تن کرده؟
پس بر نوشدن زمانه
شاد کام میباش...
دو نفر شکارچی در جنگل مورد حمله گرگی واقع شدند، یکی از آن دو به سرعت کوله پشتی و بار خود را به زمین گذاشت تا راحت تر بدود. دیگری به او گفت: هرچقدر خود را سبکتر کنی، باز هم نمیتوانی از گرگ سریعتر بدوی.
شکارچی اول گفت: من نمی خواهم از گرگ سریعتر بدوم، فقط اگر از تو سریعتر بدوم نجات پیدامی کنم!
این است قانون بی رحم رقابت؛ یک قدم جلوتر بودن از رقیب عامل موفقیت و یک قدم عقب افتادن باعث نابودی است.
توبازنده ای زندگی!!
سلام دوستان عزیز بعد از مدتی طولانی دوباره برگشتم
برای شروعی دوباره
دلواپسی
خیلی وقته که ازت خبر ندارم
شبا با دلواپسی چشمام و روی هم میزارم
نکنه که سیر شدی از من و از خاطره هامون
بی تو من یه بیکسم تنها کسم شده خدامون
منو تنها جا نذار توی هجوم خستگی ها
بین دل واپسی و میون دلشکستگی ها
منو دل وقتی نبودی قصه ها با هم نوشتیم
دل می گفت که هر دومون بازی دست سرنوشتیم
پاتو بی صداو آروم توی زندگیم گذاشتی
واسه رفتنت عزیزم چه بهونه هایی داشتی
حالا من شدم یه برگ زرد پائیزی تنها
رو سر خشک درختای صبورو بی تمنا
اون درختی که تو چنگ باد بی رحم خزونه
با دی که وقتی وزید ازم یه خاطره میمونه
تازه فهمیدم که حرفات یه دروغ عاشقونست
دل آدمای تنها واسه تو یه آشیونست
من گذشتم از گناهت اما خوب یادت بمونه
دوری و نبودن تو بدجوری دل میسوزونه
سهیل .حسینی
لحظه ها رو با تو بودن.در نگاه تو شکفتن
حس عشق و در تو دیدن.مثل رویای تو خوابِ
با تو رفتن با تو موندن.مثل قصه تو رو خوندن
تا همیشه تو رو خواستن مثل تشنگی ِ آبِ
اگه چشمات منو می خواست. تو نگاه تو می مردم
اگه دستات مال من بود.جون به دستات می سپردم
اگه اسمم رو می خوندی.دیگه از یاد نمی بردم
اگه با من تو می موندی. همه دنیا رو می بردم
بی تو اما سر سپردن.بی تو عشق تو بودن
تو غبار جاده موندن.بی تو خوبِ من محاله
بی تو حتی زنده بودن.بی هدف نفس کشیدن
تا ابد تو رو ندیدن.واسه من رنج و عذابِ
اگه چشمات منو می خواست .تو نگاه تو می مردم
توی آسمون عشقم غیر تو پرنده ایی نیست
روی خاموشی لبهام جز تو اسم دیگه ایی نیست
توی قلب من عزیزم هیچ کسی جایی نداره
دل عاشقم بجز تو هیچ کسی رو دوست نداره
ای نگاهت نخلی از مخمل و از ابریشم
چند وقتی است هر شب به تو می اندیشم
به تو آری , به تو , یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور
به همان سایه , همان وهم و همان تصویری
که سراغم ز غزل های خودم می گیری
به تبسم , به تکلم , به دل آرای تو
به خموشی , به تماشا , به شکیبایی تو
به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یک نفر ساده , چنان ساده که از سادگی اش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش
آه ای خواب گران , سنگ سبک بار شده
بر سر روح من افتاده و آواره شده
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یکنفر مثل خودم تشنه دیدار من است
یکنفر سبز چنان سبز که از سر سبزیش
می شود پل زد از احساس خدا تا دل خویش
آی بی رنگ تر از آیینه یک لحظه بایست
راستی این شبحه هر شب , تصویر تو نیست ؟
اگر این حادثه هر شب تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو وآیینه اینقدر یکی است
حتم دارم که تویی آن شبحه آیینه پوش
عاشقی جرم قشنگیست به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه روز ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آیینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
آری آن یار دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبحه شاد شبانگاه تویی
××× ::: به نام اشک تسکین دهنده قلبها ::: ×××
پدرم دیده به سویت نگران است هنوز
غم نادیده بار گران است هنوز
امروز من ایستاده ام در باد و تو آن قدر از من دور هستی که فریادهایم در
!... هجوم باد گم می شوند و من دیوانه وار فریاد می زنم پدر ... پدر
تو سرود وداع را خواندی و من بی تفاوت گوش سپردم و اینک به نوای محزون
تو هم اکنون بیدارم ولی افسوس ... افسوس تو که نیستی بیداری مرا ببینی ؟
!... برگرد ... برگرد
شب ها با دلی گرفته تنها پشت پنجره به انتظارت می نشینم و به یاد تو گلهای
باغچه را می بوسم و دانه دانه مهره های تسبیحت را لمس می کنم تا خدای
مهربان مرا به وصال تو برساند مرا در این قفس خاکی رها مکن ای پدر ... !
آن قدر مهر و وفا از همگان کردی تو
نام نیکت همه جا ورد زبان است هنوز
برگ زرد پاییزم از اشک غم لبریزم
با یادت در تنهای اشک حشرت می ریزم
*** ::: تک و تنها به تو می اندیشم ::: ***